عشق دوباره

𝔄𝔶𝔩𝔦𝔫 · 16:49 1402/11/25

پارت 1

سلام اینم ار پارت اول رمان امیدوارم خوشتون بیاد و با لایک هاتون به من انرژی بدین ممنون حالا

برو ادامه مطلب 

 

مرینت دوپن چنگ : ۲۵ ساله 

محل کار : شرکتی به نام آگرست طراح انواع کفش 

خواهر و برادر : ندارد تک فرزند 

 

آدرین آگرست  : ۲۵ ساله 

محل کار : مدیر شرکت آگرست 

خواهر و برادر : لوکا آگرست

 

لوکا آگرست ‌: ۲۶ ساله 

محل کار : شرکت آگرست ها طراحی انواع لباس ها ( این شرکت خودش هست و با شرکت آدرین جدا هست )

خواهر و برادر : آدرین آگرست

 

نینو سیوان : ۲۵ ساله 

محل کار : استاد دانشگاه 

 خواهر و برادر : لیگا سیوان

 

آلیا سزار : ۲۵ ساله 

محل کار : شرکت آگرست جایی که مرینت کار میکنه و مدیر شرکت آدرین هست 

خواهر و برادر : جولیکا سزار 

 

لایلا ساگورا: ۲۶ ساله 

محل کار : بی کار 

خواهر و برادر : ندارد تک فرزند 

 

خب اینم از معرفی شخصیت های اصلی جولیکا و لیگا رو هم ۲۵ سالشون هستن چون معرفی نکردم که شخصیت های اصلی نبودن فقط تو چند پارت میان میرن و لایلا و لوکا عاشق هم هستن 

 

                          از زبون مرینت 

 

صبح ساعت هفت بلند شدم و گردنم درد میکرد فکر کنم دیشب بد خوابیدم حالا ولش کن خب بعد به آشپز خانه رفتم یه کروسن برداشتم و یه قهوه ریختم به لیوان زود کروسن رو خوردم بعد قهوه رو

>~<

و بعد رفتم اتاقم تا حاضر بشم برای رفتن به سر کار 

^-^

که تیشرت سفید و سیاه رنگ و یه شلوار لی آبی پوشیدم و یه آرایش ملیحی کردم و موهام رو دم اسبی بستم و بعد کیفم رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم داخلش و بعد کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم یه تاکسی گرفتم و سوار ماشین شدم و آدرس رو گفتم و الان داره ماشین حرکت میکنه 

:/

بعداز نیم ساعت بلاخره رسیدم داخل شرکت شدم و تو راهرو شرکت بودم که مدیر شرکت رو دیدم که با یکی از کار کنان داره حرف میزنه 

: )

به راهم ادامه دادم و از کنارش رد شدم و یه سلامی دادم و به اتاقم رسیدم کیفم رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم و یه نفسی تازه کردم و به کارم رو شروع کردم و  قرار بود چندتا کفش طراحی کنم 

ساعت دوازده و نیم بود که خسته شده بودم و بیست دقیقه بعد وقت ناهار بود و باید به ناهار میرفتیم 

بهتره این طرحیم رو کامل کنم و بعد به ناهار برم 

و تمام الانم ساعت یک ظهر بود و وقت ناهار و از اتاقم بیرون اومدم و به رستوران شرکت رفتم و آلیا رو دیدم که نشسته و منم به طرف آلیا رفتم 

آلیا بهترین دوستم هست و از زمان راهنمایی با هم دوست هستیم و الانم تو یه جا کار می‌کنیم

به آلیا سلامی کردم و نشستم کنارش و گفتم : خسته نباشی امروز چطور بود

آلیا : سلام مرینت مرسی توام خسته نباشی امروز خیلی روز خسته کننده بود کمرم و گردنم درد میکنه روز تو چطور بود 

گفتم : مثل تو ناهار سفارش دادی

آلیا: نه هنوز 

گفتم : خب باشه چی میخوری 

آلیا : یه ساندویچ کوچک 

گفتم : اوکی منم همین رو میخورم 

 

از سرجام بلند شدم و رفتم سفارش دادم و بعد غذا رو گرفتم باز هم به طرف آلیا رفتم و ساندویچ ها رو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم و بعد شروع به خوردن کردیم خیلی گرسنم بود و بعداز تمام شدن غذاهامون باید به کارمون برمی گشتیم 

 

از سرجامون بلند شدیم و با آلیا تو راهرو به طرف اتاق هامون میرفتیم که یه چیزی به ذهنم رسید و به الیا گفتم : آلیا نظرت چیه فردا بیای خونه من و هم فردا تعطیل هست چطوره 

آلیا : اوکی پس فردا منتظرم باش 

گفتم : باشه 

و بعد باهم خندیدیم و هرکدوم به اتاق های خودمون رفتیم 

 

............

 

و بعداز کلی کار کردن ساعت پنج شد و کارمون تموم شد و همگی به خونه هامون رفتیم 

 

جلو در شرکت وایساده بودم و هوا هم تاریک چون فصل پاییز هست و وایساده بودم تاکسی بگیرم برم ولی هیچ تاکسی گیرم نیومد و هم سردم شده بود که یک از پست ممو صدا زد و منم برگشتم و دیدم مدیر شرکت آقای آدرین آگرست هستن و منم گفتم سلام کاری داشتین با من و اونم گفت: آره تو این تاریکی اینجا تاکسی نمیاد حالا حالا ها بیا من برسونمت 

 

گفتم : نه ممنون خودم میرم 

آدرین : بیا بریم تارف نمی کنم 

گفتم : باشه ممنون 

 

و باهم سوار ماشینش شدیم و به طرف خونه من حرکت کردیم تو راه اصلا باهم حرف نزدیم و منم از پنجره به بیرون نگاه میکردم تا وقتی که رسیدیم 

 

وقتی دیدم رسیدیم بهش گفتم : ممنونم من رو رسوندیم 

آدرین: خواهش میکنم خسته نباشید امروز خیلی کار کردین ممنونم 

گفتم : خواهش میکنم کار من هست دیگه 

در ماشین رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم و خواستم در رو ببندم که به  آقای آدرین گفتم : ع.. چیز فردا تعطیل هست شما بیکارید 

آدرین : ع.. خب آره کاری دارید 

گفتم : چیز میگم میشه فردا بیان خونه من قراره فردا آلیا بیاد و نینو هم قراره بیاد میگم اگه خواستین بیان 

آدرین : خب باشه میام 

گفتم : ممنون شب تون خوش خداحافظ

آدرین : شب شما هم بخیر خداحافظ

 

بعد خداحافظی در ماشین رو بستم و در خونه رو باز کردم و بعد در رو بستم درست به سمت اتاقم رفتم کیفم رو روی میزم گذاشتم و لباس هام رو عوض کردم و لباس های راحتیم رو پوشیدم خیلی خسته بودم و خوابم میومد 

 

و به طرف تخت رفتم روی تخت دراز کشیدم و روی خودم پتو کشیدم و داشتم براس فردا فکر میکردم که نمیدونم چطور خوابم برد 💤

 

 

 

 

 

 

و تمام اینم از پارت اول امید وارم خوشتون بیاد راستی اگه خوشتون اومد لایک کنید ❤️ و کامنت 💬 بزارید ممنون و تا پارت بعد خداحافظ ❤️