
پارت 1
سلام
از زبون مرینت
صبح زود از خواب بلند شدم ساعت ۷ بود رفتم دست شویی و دست و صورتم رو شستم و آینه ای که تو دست شویی بود کمی خیره شدم و بعد به خودم اومدم و یادم اومد امروز اولین روز دانشگاه هم است خیلی هیجان داشتم 😆 همون لحظه مامانم من رو صدا زد
سابین : مرینت صبحانه حاضره زود بیا وگرنه دیر میرسی به دانشگاه
گفتم : باشه الان میام مامان
رفتم صبحونه رو خوردم و بعد زود لباس هامو پوشیدم کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون قرار بود کلاس ساعت ۸ شروع بشه ده دقیقه به ۸ مونده بود که به رسیدم دانشگاه و وارد دانشگاه شدم تو راهرو آلیا رو دیدم و رفتم پیشش
از زبون آلیا
تو راهرو بودم که مرینت رو دیدم که به طرفم میاد
مرینت : سلام آلیا خوبی
گفتم : سلام مرینت من خوبم خیلی وقت بود که ندیده بودمت چی کارا میکردی
مرینت: به کلاس شنا و پیانو میرفتم سرم واسه همین شلوغ بود وقت نمیکردم برم بیرون
گفتم : اوکی بیا بریم کلاس الان استاد میاد
مرینت: باشه
مرینت در کلاس رو باز کرد و گفت : الیییییا چیزی که من میبینم تو هم میبینی با کلویی تو یه کلاس هستیم
گفتم : آروم باش دختر منم میبینم کلویی تو یه کلاسیم شانسمونه دیگه ولش کن بیا بریم بشینیم
کلویی: ببین کی اومده دختر نونوا مواظب باش آرد رومون نریزی هاها
مرینت: هه هه
از زبون مرینت
بعداز کلی تحمل کردن کلویی مدرسه تعطیل شد و رفتیم خونه در رو باز کردم با مامان و بابا سلام کردم و رفتم اتاقم کیفم رو یک طرف اتاق انداختم و روی تخت دراز کشیدم
داشتم با خودم حرف میزدم و میگفتم اه عجب روزی بود خدا به دادمون برسه
همین جور که دراز کشیده بودم خوابم برد
وقتی بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۴:۳۰ بود گرسنم شده بود از روی تخت بلند شدم و رفتم آشپز خونه روی میز کاغذی بود که از طرف مامان و بابا بود نوشته بود که سلام مرینت منو و بابات به دیدن مامان بزرگت به چین رفتیم و بعداز چهار هفت برمیگردی تا این مدت مواظب خودت باش و هر روز بهم زنگ بزن خدانگهدا
تمام شدن نامه
رفتم یخچال رو باز کردم یک قابلمه دیدم که درش رو باز کردم و داخلش ماکارونی بود غذا رو گرم کردم و به بشقاب ریختم و بشقاب رو برداشتم و روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم یه فیلم پیدا کردم بعد از تموم شدن غذام تلویزیون رو بستم و روی مبل دراز کشیدم و داشتم فکر میکردم تو این چهار هفته بدون مامان و بابا چی کار کنم که گوشیم زنگ خورد دیدم که رز زنگ میزنه گوشی برداشتم
مکالمه مرینت و رز
مرینت: بله
رز: سلام مرینت چطوری
مرینت: مرسی خوبم تو چطوری
رز: منم خوبم میخواستم بگم که یک مهمونی قراره برگزار کنم فردا ساعت ۲ که توی اون عمارات که یک بار هم اونجا پارتی گرفتم و آلیا رو هم دعوت کردم و تا یادم نرفته لباس استخر بیار
مرینت: باشه فقط آدرس دقیقشو بهم پیام بفرست
رز: باشه
مرینت : پس فردا میبینمت خدافظ
رز : خدافظ
تمام شدن مکالمه
بعداز قطع کردن گوشیم به آلیا زنگ زد زدم تا باهم بریم لباس برای مهمونی بگیریم
مکالمه آلیا و مرینت
آلیا : بله
مرینت : سلام آلیا میگم میشه باهم بریم لباس بخریم برای مهمونی
آلیا : باشه ولی رز به تو هم گفته
مرینت : آره
آلیا : با تاکسی ساعت ۶ میام دنبالت
مرینت : باشه خداحافظ
آلیا: خداحافظ
تمام شدن مکالمه مرینت و آلیا
گوشیم رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم ساعت ۵:۳۰ بود از سرجام بلند شدم و رفتم اتاقم در کمد رو باز کردم و یه کراپ سفیده و سیاه رنگ و یه شلوار سیاه رنگ برداشتم و پوشیدم و بعد کمی آرایش کردم و به آلیا زنگ زدم و بهم گفت تا سه دقیقه دیگه میرسیم
رفتم کفشم رو پوشیدم و در رو بستم و آلیا رو دیدم که تد تاکسی نشسته و رفتم تو تاکسی نشستم و سلام کردم بعداز اینکه رسیدیم از تاکسی پیاده شدیم و داخل پاشاز شدیم دو ساعت از رسیدن به پاشاز میگذره
من یک پیراهن کالباسی رنگ و یک کفش پاشنه بلند صورتی رنگ خریدم و آلیا هم یک پیراهن نارنجی رنگ و کفش پاشنه بلند آتیشی رنگ خریده بود
آلیا : دختر تو گرسنت نشده من دارم از گرسنه گی میمیرم
مرینت : آره منم گرسنم شده بیا زود بریم خونه ما پیتزا سفارش بدیم
آلیا : باشه من تاکسی بگیرم بریم
از پاشاز اومدیم بیرون آلیا تاکسی گرفت و بعد به خونه ما رسیدیم من در رو باز کردم کیسه ها لباس رو مبل انداختیم بعد رو مبل نشستیم و گوشیم رو برداشتم و به پیتزا فروشی زنگ زدم و دوتا پیتزا سفارش دادم
بعداز رسیدن پیتزا تلویزیون رو باز کردیم و فیلم خوب پیدا کردیم پیتزای هر دومون که تموم شده بود که دوتامون هم خوابمون برده بود و تلویزیون هم به خودکار بسته شده بود
صبح زود از خواب بلند شدیم من رفتم حموم تا دوش بگیرم و آلیا هم گفت من میرم خونه دوش میگیرم
من وقتی از حموم اومدم بیرون آلیا صبحونه رو روی میز چیده بود
مرینت: به به ببین زن زندگی چی درست کرده
آلیا : لوس نشو بیا صبحانه رو بخور
مرینت : باشه 😄
بعداز اینکه صبحونه رو خوردیم آلیا رفت خونه شون من هم سه ساعت به وقت مهمونی مونده بود و ساعت ۱۱ بود من رفتم لباسم رو پوشیدم و آرایش کردم به آلیا زنگ زدم و گفتم ساعت ۱۲:۳۰ با تاکسی میام دنبالت
ده دقیقه به ساعت ۱۲:۳۰ مونده بود کفشم رو پوشیدم و تاکسی گرفتم و رفتم دنبال آلیا دم در خونه آلیا بودیم و آلیا از خونه بیرون اومد و سوار تاکسی شد و رفتیم به مهمونی
راننده تاکسی: بفرمایید رسیدیم
مرینت: ممنون
راننده تاکسی: خواهش میکنم دخترم
از تاکسی پیاده شدیم و رفتیم به سمت حیاط عمارت
درست به موقع رسیدیم تو حیاط عمارت یک استخر بزرگ بود فهمیدم رز برای چی گفت لباس استخر بیارید
داخل عمارت شدیم کلی مهمون اومده بود و آهنگ داشت پخش میشد و همه داشتن میرقصیدن
رز و جولیکا رو دیدیم که با سه تا پسر حرف میزدن
یکیش نینو دوست پسر آلیا بود و یکیش هم دایمون دوست پسر رز بود اون یکی پسر رو هم نمی شناختم شاید دوست پسر جدید جولیکا باشه
منو آلیا به سمت شو رفتیم و سلام کردیم
مرینت: سلام
آلیا : سلام بچه ها
رز و جولیکا و نینو و دایمون: سلام
پسره : سلام من آدرین آگرست هستم
مرینت : سلام آدرین من هم مرینت هستم خوش بختم
از زبون آدرین
تو مهمونی که رز دعوتمون کرده بود رفتیم
من و نینو و دایمون وقتی رسیدیم داخل عمارت شدیم
و رز و جولیکار رو دیدیم و رفتیم سمتشان سلام و احوال پرسی کردیم که مشغول حرف زدن شدیم که دیدم دو تا دختر دارن میان به سمت ما یکی از دخترا آلیا دوست دختر نینو بود ولی اون یکی دختر رو نشناختم
اومدن پیشمون و من خودم رو به دختره معرفی کردم اون دختره هم خودش رو معرفی کرد اسمش مرینت بود نمی دونم وقتی مرینت رو دیدم قلب شروع به تند زدن کردن نکنه من.......
پایان
خوب اگه خوشتون اومد لایک و کامنت بزارید ممنون
خدانگهدار تا پارت ۲ رمان دنیای پر هیجان