
پارت 14
از زبون مرینت
مکالمه مرینت و آلیا
مرینت : بله
آلیا: سلام چطوری
مرینت : سلام مرسی خوبم کاری داشتی
آلیا: آره کارت داشتم فردا میتونی تو کافه همیشگی هم دیگر رو ببينيم
مرینت : نمیشه تو تلفن بگی
آلیا : نه نمیشه
مرینت : باشه ساعت چند
آلیا : ساعت ۶ خوبه
مرینت : خوبه
آلیا : پس خداحافظ
مرینت : خدانگهدار
پایان مکالمه مرینت و آلیا
بعداز قطع کردن گوشیم رو کنارم گذاشتم و چند دقیقه بعد از روی تخت بلند شدم لباس هام رو عوض کردم و لباس های راحتیمو پوشیدم و بعد رفتم آشپز خونه تصمیم گرفتم به جای درست کردن نهار شیرینی ماکرون درست کنم و به آدرین هم بگم بیاد اینجا بهتره برم الان بهش زنگ بزنم
وای یادم رفته به مامان زنگ بزنم بهتره الان زنگ بزنم بهش زنگ بزنم به مامانم زنگ زدم و سلام کردم و حالم رو پرسید و من هم حالش رو پرسیدم و بعد باهم خداحافظی کردیم و من گوشیم رو قطع کردم و به آدرین زنگ زدم و بهش گفتم که امروز بیاد خونهمون و قبول کرد و بعد با هاش خداحافظی کردم و گوشیم رو قطع کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم و وسایل لازم برای درست کردن شیرینی ماکرون رو روی میز گذاشتم و بعد شروع کردم به درست کردن شیرینی
نیم ساعت بعد
شیرینی ماکرون رو درست کردم و گذاشتم داخل فر تا پخته بشه
داشتم ظرف های کثیف رو میشستم که صدای در زدن رو شنیدم رفتم در رو باز کردم دیدم که لوکا هست
وای این چی میخواد دیگه
لوکا: سلام عشقم چطوری
من که مجبور بودم اون رو عشقم صدا کنم چون اون وقت عکس رو به پدر و مادرم می فرستاد
گفتم : سلام عشقم اینجا چی کار میکنی
لوکا : خواستم بیام ببینم که خوشگلم داره چی کار میکنه
گفتم : هیچی داشتم ظرف میشستم
لوکا : ناراحت نباش وقتی ازداوج کردیم و رفتیم خونه خودمون یه ماشین ظرفشویی برات می خرم
هیچی نمیتونستم بگم ولی داشتم از حرص منفجر میشدم
گفتم : خب فهمیدی که دارم چی کار میکنم الان میریم عشقم
لوکا : نگران نباش البته که نمیرم
گفتم : چی
لوکا : خیلی خوشحال شدی مگه نه این بوی چیه داره میاد
یادم اومد ماکرون ها بودن زود رفتم ماکرون هارو از فر در آوردم که لوکا گفت : به به پس بوی ماکرون های تو بود
گفتم: بله عشقم
لوکا اومد داخل خونه و در رو بست و اومد سمت من و گفت : مطمئنم که ماکرون هات خوش مزه هستن
از حرص صورتم سرخ شده بود که لوکا همون لحظه لپ من رو بوسید
اَه اگه اون عکس ها رو به پدر و مادرم نمیفرستاد خودم همون جا میکشتمش
لوکا : ه میبینم که تو فکری نترس هیچ وقت از هم جدا نمیشیم حتی آدرین هم باشه
با آرامش گفتم : آره حتما عزیزم
همون لحظه صدای زنگ خونه اومد و احساس کردم که آدرین هست با صدای آروم به لوکا گفتم : لوکا برو تو اون اتاق
که لوکا با صدای بلند گفت : از چی میترسی عشقم از آدرین برو در رو باز کن خوشگلم
لوکا اون عکس رو بهم نشون داد که برم در رو باز کنم وگرنه عکس ارسال میشه چاره ای نداشتم گفتم : باشه عشقم میرم در رو باز میکنم که لوکا دست منو گرفت و با صدای آروم گفت : برو لباس های بازت رو بپوش بیاد زود
با چهره عجب با صدای آروم گفتم : چرا
گفت : تو کاریت نباشه زود باش
زود رفتم اتاقم و باز ترین لباسم رو پوشیدم و اومدم که لوکا به لب های رژیم دست زد و یکم بهم زد و بعد گفت برو در رو باز کن
لوکا هم داشت از پشت دکمه های پیراهنش رو باز میکرد مت در رو باز کردم
آره آدرین بود با چشم های عاشقونه داشت نگاهم میکرد که لوکا از اون طرف گفت : کی عشقم
من همون لحظه فهمیدم که نقشه لوکا چی بود
لوکا اومد به سمت در و کمه های پیراهنش باز بود و رژ روی پیراهنش بود
با نفرت داشتم به لوکا نگاه میکردم
آدرین: مرینت لوکا اینجا چی کار میکنه
لوکا : آدرین به مغزت فشار نیار بزار خودم بگم من خونه عشقم بودم و شما مزاحم ما شدین
آدرین : مرینت لوکا راست میگه
اگه نه می گفتم که عکس فرستاده میشد نه نباید میذاشتم به خاطر یه عکس بگم آره که می خواستم بگم نه لوکا از پشت یه چیز تیز به پشتم گذاشت و احساس میکردم که داره میبره که فهمیدم کار لوکا هست
گفتم : آره لوکا راست میگه آدرین من از تو خوشم نمیاد پسره مغرور
آدرین : پس ببخشید مزاحم کارتون شدم من دیگه برم شما به کار را تون برسید
لوکا : نه اشکالی نداره میتونیم از اول شروع کنیم بیا مرینت بریم به کارمون برسیم
لوکا دستم رو گرفتم و کشید به سمتش و لبش رو لبم گذاشت و در رو بست و دو تامون هم روی تخت افتادیم من زیر لوکا بودم و اون بالای من بود
اون داشت از بوسیدن من لذت میبرد و من هم گریم میومد تو همون حالت پیراهنش رو در می آورد و چشماش بسته بود و من هم چشمام باز بود دیدم داره پیراهنش رو در میاره و فهمیدم می خواد چی کار کنه لوکا رو سعی میکردم از خودم جدا کنم ولی نه عین به آدامس بهم چسبیده بود
دیگه نفسم بالا نميومد که لوکا ازم جدا شد و کلید ماشین رو برداشت و خونه بیرون رفت
اخش رفت اون ک.ث.ا.ف.ت.
داشتم همیت جوری بهش فش میدادم که در خونه باز شد لوکا بود تو دستش یه شیشه بود رفت آشپز خونه دو تا لیوان برداشت و از شیشه برای هر لیوان ریخت
اومد به سمت من و یه لیوان رو به من داد و گفت : ببخشید مرینت بیا لیوان رو آب ریختم برای هر دوتامون
لیوان رو ازش گرفتم و داشتم میخوردم که مزه تلخی داشت که لوکا یه جوری بهم نگاه میکرد که گفتم : چرا این جوری من رو نگاه میکنی
لوکا : هیچی همین جوری
مشکوک میزد ولش کن نشسته بودم رو مبل که یکم سرم گیج میرفت
چند دقیقه بعد گرم شده بود که لوکا اومد سمتم و من هم گیج میزدم و هیچی نمیفهمیدم و من رو بغل کرد و بلندم کرد و من رو به اتاقم برد و بعد روی تخت انداخت و لبخند ملیحی بهم زد و گفت :.....
پایان پارت 14
لایک ها به ۶ تا نرسیده بود ولی پارت دادم لطفا لایک کنید تا برای ادامه داستان انگیزه داشته باشم
خب بچه بنظرتون درباره داستان چیه آدرینتی کنم یا لوکانتی
نظرتون رو تو کامنت ها بگین ❤️
خداحافظ