دنیای پر هیجان

Moon halo · 13:34 1402/10/10

پارت 2

 

                  از زبون آدرین 

نکنه من عاشق مرینت شدم نه نه این امکان نداره آخه من اولین بارم هست که اونو میبینم آره مکان نداره خب ولش کن بعداً بهش فکر میکنم                      

رز بهمون یک پیشنهاد داد که این پیشنهاد بعداز مهمونی که همه مهمون ها رفتن ما اینجا بمونیم و بازی جرعت و حقیقت بازی کنیم همه بچه ها جوابشون بله بود خب نظر من هم بله مهمونی ۲ ساعت بود من رفتم روی صندلی نشستم داشت کم کم حوصله ام سر می رفت که یک آهنگ خوب پخش شد و همه اومدن وسط و رقصیدن مرینت داشت به کسایی که مرقصید آلیا از رقصیدن دست برداشت و به طرف مرینت رفت و به مرینت چیز هایی گفت فکر کنم میگفت بیا تو هم برقص بعد از چند دقیقه مرینت راضی شد و اومد وسط و شروع به رقصیدن کرد من هم رفتم پیش مرینت و کنارش رقصیدم بعداز تموم شدن آهنگ من رفتم نشستم روی صندلی بعد دیدم آلیا ، رز ، جولیکا و مرینت دستشون لباس استخر دارن میرن حیاط عمارت داشتم به اونا نگاه میکردم که 

همون لحظه نینو اومد کنارم و گفت : به چی زل زدی داداش

گفتم : به هیچی کاری داشتی

نینو : لباس استخر تو بردار بریم حیاط تو استخر شنا کنیم 

گفتم : آخه الان آلیا ، رز، جولیکا و مرینت رفتن حیاط با لباس شنا 

دایمون : خب 

گفتم : یعنی خجالت نمیکش اونا 

دایمون : از چی

گفتم : از ما 

نینو: تو نکشی اونا نمیکشن 

گفتم : باشه بریم 

رفتیم حیاط  تو حیاط یک رختکن برای عوض کردن لباس ها بود 

به نوبت تو رختکن لباس های شنا مون رو پوشیدیم بعد به اطرف استخر رفتیم همه دخترا حرف میزدن و میخندیدن 

من که فکر کنم لپ هام سرخ شده بود از خجالت 

نینو بهم گفت : داداش خجالت نکش 

گفتم: به آبجی خجالت نمی کشم

نینو: هاها خیلی خنده دار بود 

 نینو و دایمون استخر پریدن و من بعد اونا به استخر پریدم خیلی کمی بعد مرینت از استخر بیرون اومد و رفت رختکن لباسشو عوض کنه وقتی از رختکن بیرون اومد 

من هم رفتم رختکن تا لباس هامو عوض کنم بعد داخل عمارت شدم به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت از تموم شدن مهمونی مونده 

مرینت کنار یک میز ایستاده بود که یه پسر که موهاش آبی رنگ بود اومد نزدیک مرینت و به مرینت گفت که میتونم با شما برقصم اول صورت مرینت یه جوری شد یعنی نه ولی بهش گفت بله اشکالی ندارد

داشتن باهم میرقصیدن که فهمیدم اون پسره کیه اون پسر یکی از تاجر های پول‌دار کشور مون هست و اسمش لوکا و تو بچگی باهم بازی می کردیم ولی نمیدونم چی شد که لوکا دیگه باهم حرف نزد و از من متنفر شد

اونا دارن میرقصن و من دارم حرص میکشم  

فکر کنم لوکا من رو شناخت چون یه جوری بهم نگاه می‌کرد و فهمیده بود دارم که دارم حرص میکشم و داشت به مرینت خیلی نزدیک میشد و مرینت خودش رو به عقب می‌کشید 

               از زبون مرینت

بعداز اینکه لباس هامو تو رختکن عوض کردم رفتم داخل عمارت و پشت یه میز استاده بودم و یه پسر که موها آبی رنگ بود بهم درخواست‌ رقصیدن بهم داد اول خواستم بهش نه بگم اما شای ناراحت بشه از حرف و بهش گفتم بله اشکالی ندارد 

داشتیم باهم میرقصیدیم که لوکا داشت صورتش رو به صورت من نزدیک می کرد و من داشتم صورتم رو عقب می بردم و اون باز صورتش رو هم نزدیک می‌کرد تا جایی که نفس کشیدنش رو احساس می‌کردم و از این موضوع ها خوشم نمیاد و کم مونده بود که لبش به لبم بخوره که آدرین من رو به طرف خودش کشید خدایا شکر کسی نجاتم داد 

آدرین بهم گفت : حالت خوبه؟ 

گفتم : آره حالم خوبه 

آدرین: تو حق نداری دیگه نزدیک مرینت بشی 

لوکا : اولین  به تو چه دومین تو چی کارش هستی سومین تو کی هستی که واسم حق میگی

آدرین : بزار جواب هات رو با یه کلمه بگم من دوست پسر مرینت هستم

لوکا : از کجا بفهمم دروغ نمیگی 

آدرین: چی کار کنم تا باور کنی ؟ 

لوکا : ببوسش 

آدرین : چییی؟ 

مرینت : چییی؟ 

لوکا: چرا شوکه شدید فقط گفتم هم رو ببوسید 

آدرین : اینجا 

لوکا : اونجا یک اتاق هست بیان بریم اونجا 

آدرین : مرینت عشقم بیا بریم 

مرینت : باشه عشقم

بعد که وارد اتاق شدیم لوکا گفت : خب شروع کنید 

آدرین لبش رو روی لب من گذاشت 🫦 من هم برای اینکه لوکا شک نکنه من هم آدرین رو همراهی کردم و بعد از چند دقیقه از هم جدا شدیم آدرین به لوکا گفت : راضی شدی حالا 

لوکا : هه آره 

آدرین : پس خداحافظ

بعداز رفتن لوکا من از آدرین پرسیدم که چرا این کارو کردی یعنی چرا 

آدرین بهم گفت: من ....

 

         تا پارت 3 خدانگهدار 

     

 

     راستی لایک و کامنت یادت نره 

 

      مرسی ❤️